Thursday, February 23, 2017

مولوی


مولوی

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای
من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای

یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند
یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای

چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او
بر چاه بابل می‌تنم از غمزه سحاره‌ای

لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره‌ای

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره‌ای

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره‌ای

روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره‌ای

گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره‌ای

شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره‌ای

آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره‌ای

خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته‌ای آواره‌ای

No comments:

Post a Comment