Tuesday, February 28, 2017

مولوی


مولوی
کار من اینست که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میت
کز می تو هیچ خماریم نیست
می‌رسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
باده‌ات از کوه سکونت برد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گر چه سپاهی و سواریم نیست
می‌کشم از مصر شکر سوی روم
گر چه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آنست که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو که نگاریم نیست

No comments:

Post a Comment