Thursday, March 2, 2017

سلمان ساوجي

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
‎من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
‎رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
‎چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع
‎می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز
‎گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع
‎آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
‎سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع
‎دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
‎بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
‎بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام
‎گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
‎گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
‎ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
‎احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز
‎در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع
‎رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا
‎نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
‎مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد
‎گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع
/سلمان ساوجي/

No comments:

Post a Comment