Wednesday, April 4, 2012

غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم

غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم
این عبادت بارادت کنم و آزادم
دم بدم صورت خوبت بنظر ...می‌آرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم
هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم بدم آید بمبارکبادم
عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم
بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم
گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم
میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم
گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه‌ام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم
بهر جان باختن از جان جهان آمده‌ام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم
میگسستم ز بقا تا بلقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم
فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
می‌نداند که ز ویرانی عشق آبادم
این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

No comments:

Post a Comment