Saturday, December 20, 2014

هوشنگ ابتهاج

شب آمد و دلِ تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه‌ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیبِ دردِ خموشانه‌ام دوباره شکست
دوباره خرمنِ خاکسترم زبانه گرفت

نشاطِ زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسندِ کماندارِ فتنه کز بنِ تیر
نگاه کرد و دو چشمِ مرا نشانه گرفت

امیدِ عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیلِ ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برقِ بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درختِ کهن ز ریشه بسوخت
از این سمومِ نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته‌ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه‌ی شبانه گرفت

هوشنگ ابتهاج

No comments:

Post a Comment