شب آمد و دلِ تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریهی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیبِ دردِ خموشانهام دوباره شکست
دوباره خرمنِ خاکسترم زبانه گرفت
نشاطِ زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسندِ کماندارِ فتنه کز بنِ تیر
نگاه کرد و دو چشمِ مرا نشانه گرفت
امیدِ عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیلِ ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برقِ بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درختِ کهن ز ریشه بسوخت
از این سمومِ نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفتهی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریهی شبانه گرفت
هوشنگ ابتهاج
No comments:
Post a Comment