Saturday, May 19, 2012

پدری با پسری گفت به قهر

پدری با پسری گفت به قهر که تو ادم نشوی جان پدر
حیف از ان عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از ان
زندگی گشت بکامش چو شکر
عاقبت شوکت والا یی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از ان
امر فرمود به احضار پدر
پدرش امد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفت :گفتی که تو ادم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته :برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم ادم نشوی جان پدر
جامی

No comments:

Post a Comment