با شهر شما کور دلان ، کار ندارم
دل دارم و دلدارم و ، دلـدار ندارم
فریاد کنم کوسِ انا الحق بزنم ، آه
در شهر شما باز ، خریدار ندارم
از قربت او نیز به قربش نرسیدم
یک شاعرِ رنجور که غمخوار ندارم
بر سر بزنم شروه کنم کوچ نمایم
جز بغض دراین کوله و انبار ندارم
تنها گنَهم،خواستنِ ماهِ شبم شد
حــقِ گذر از کـوچه و بــازار ندارم
درخواب دوصد راز بدیدم ز نگاهش
دل دارم و دلــدارم و ، دلدار ندارم
دل دارم و دلدارم و ، دلـدار ندارم
فریاد کنم کوسِ انا الحق بزنم ، آه
در شهر شما باز ، خریدار ندارم
از قربت او نیز به قربش نرسیدم
یک شاعرِ رنجور که غمخوار ندارم
بر سر بزنم شروه کنم کوچ نمایم
جز بغض دراین کوله و انبار ندارم
تنها گنَهم،خواستنِ ماهِ شبم شد
حــقِ گذر از کـوچه و بــازار ندارم
درخواب دوصد راز بدیدم ز نگاهش
دل دارم و دلــدارم و ، دلدار ندارم
No comments:
Post a Comment