Saturday, January 9, 2016

هیلا صدیقی

خانه ات را باد برد
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی !؟
مسخِ افیونیِ افسانه ی اصحابِ کدامین غاری ؟
در کدامین خوابی ؟
خواب ، در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار ، هنوزم به دو دستت ، دو سرِ شالِ مرا

پشتِ این پرده ی پوسیده ، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا برآرم خورشید

و تو در خوابی و آب
از سرت می گذرد

و ندیدی هرگز
توی جنگل ، کاج را
شب به شب ، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفره ی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند

و تو در خوابی و آب
تشنه ی هامون شد
خونِ زاینده برید
و نفس های شبِ شرجیِ هور
زیر گِل ، مدفون شد

خانه ات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت ، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زده ی سفره ی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا
موی مرا
من حجابم
نه حجابِ تنِ آزاده ی خود
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام
پشتِ این پرده ی پوسیده تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا برآرم خورشید
هیلا صدیقی

No comments:

Post a Comment