Friday, December 30, 2016

ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﻣﺸﻴﺮى



بوی باران بوی سبزه بوی خاک 
شاخه های شسته باران خورده پاک 
آسمان آبی و ابر سپید 
برگهای سبز بید 
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد 
خلوت گرم کبوترهای مست 
نرم نرمک می رسد اینک بهار 
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها 
خوش به حال دانه ها و سبزه ها 
خوش به حال غنچه های نیمه باز 
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز 
خوش به حال جام لبریز از شراب 
خوش به حال آفتاب 
ای دل من گرچه در این روزگار 
جامه رنگین نمی پوشی به کام 
باده رنگین نمی نوشی ز جام 
نقل و سبزه در میان سفره نیست 
جامت از ان می که می باید تهی است 
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم 
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب 
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار 
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ 
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

No comments:

Post a Comment