Tuesday, October 30, 2012

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

نمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست


این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست


یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست


والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست


زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست


گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست


هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست


پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست


خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست


گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

بیدل دهلوی بیدل دهلوی----- مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را

 
مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را
محرمان لبریزیوسف دیده‌اند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشک‌مپسند آه‌را
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغص‌کرد وقت می‌کشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانی‌گر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندان‌کاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن می‌درّد روباه را
تاگهر باشد، حباب‌، آرایش عزت مباد
از سر بی‌مغز بردارید تاج شاه را
می‌توان‌کردن بدی را هم به حرف نیک‌، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستی‌ست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت می‌کند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ‌کرد
یک‌گره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعت‌کن‌که استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهی‌کرد برگ‌کاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را

Sunday, October 28, 2012

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود


دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

Saturday, October 27, 2012

بمیرید ، بمیرید ، در این عشق بمیرید

بمیرید ، بمیرید ، در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید , همه روح پذیرید


بمیرید ، بمیرید ، وز این مرگ نترسید

کز این خاک بر آیید ، سماوات بگیرید


بمیرید ، بمیرید ، وز این نفس ببرید

که این نفس چو بند است ، شما همچو اسیرید


یکی تیشه بگیرید ، پی حفره زندان

چو زندان بشکستید ، همه شاه و امیرید


بمیرید ، بمیرید ، وز این ابر برآیید

چو زین ابر برآیید ، همه بدر منیرید


خموشید ، خموشید ، خموشی دم مرگ است

هم از زندگی از معجزه ، خاموش نفیرید

Tuesday, October 23, 2012

----- بیدل دهلوی بیدل دهلوی » غزلیات

 
پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را
دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
نفع زین بازار نتوان برد بی‌جنس فریب
ای‌که سود اندیشه‌ای سرمایه‌کن تزویر را
نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن
احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
ساده‌دل ازکبر دانش‌، ترش‌رویی می‌کشد
جوهر اینجا چین ابرو می‌شود شمشیر را
بینوایی بین‌که در همرازی درس جنون
سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا
در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه
بی‌نیاز از اشک می‌دان دیدة تصویر را
وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایه‌کرد
خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را
در محبت داغدارکوشش بی‌حاصلم
برق آه من نمی‌سوزد مگرتأثیررا
نقش هستی سرخط لوح‌خیالی بیش نیست
هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا
نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازش‌شهاکند
گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را
آنقدریأسم شکست‌آخرکه چون بنیادرنگ
قطع‌کرد آب وگل من الفت تعمیررا
راست‌بازان‌را زحکم کج‌سرشتان چاره نیست
باکمان‌، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را

نادیا انجمن-----عاقبت به حضور بهار پی بردیم

عاقبت به حضور بهار پی بردیم
به عطر گمشده روزگار پی بردیم

زمین و هر چه در او هست در ستایش ماست
که ما به معنی فرجام کار پی بردیم

بگو به سنگ نیارد دل از زمانه به تنگ
که ما به ارزش آن انتظار پی بردیم

زبسکه شسته باران چشم خویش شدیم

به عمق روشنی چشمه سار پی بردیم


چو در کنار نشستیم و رنگ هم گشتیم

به راز عزت سرخ انار پی بردیم


دگر به صفحه دل جای گرد نیست که ما

به حسن آیینه بی غبار پی بردیم


در خاطر ما بیش ازین خزانزده نیست

که عاقبت به حضور بهار پی بردیم


۱۳۸۱ نادیا انجمن


فریدون مشیری----- گفت دانایی که گرگی خیره سر


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست


ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش


وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر


هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک


و آن که از گرگش خورَد هر دم شکست

گرچه انسان می نماید، گرگ هست!


و آن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند


در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر


مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند


اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند


و آن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند


گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟!


فریدون مشیری

فریدون مشیری--- از دل و ديده، گرامی تر هم آيا هست ؟


از دل و ديده، گرامی تر هم آيا هست ؟
- دست

آری، ز دل و ديده گرامی تر
دست !

زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان
بی گمان «دست» گرانقدرتر است

هر چه حاصل كنی از دنيا
دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمين
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!

شرف دست همين بس كه «نوشتن» با اوست !
خوش ترين مايه ی دلبستگي من با اوست

در فروبسته ترين دشواری
در گرانبارترين نوميدی
بارها بر سرخود، بانگ زدم

- هيچت ار نيست مخور خون جگر
دست كه هست !

«بيستون» را ياد آر
دست هايت را بسپار به كار
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

وه چه نيروی شگفت انگيزي است
دست هايی كه به هم پيوسته است !

به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !

دست در دست كسی
يعنی پيوند دو جان

دست در دست كسی
يعنی پيمان دو عشق

دست در دست كسی داری اگر
دانی، دست
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست

لحظه ای چند كه از دست طبيب
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !

لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !

دست ، گنجينه ی مهر و هنر است
خواه بر پرده ی ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در ياري نابينايی
خواه در ساختن فردايی!

آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است، ولی
دست هامان، نرسيده است به هم!

فریدون مشیری


Monday, October 22, 2012

در بندها بس بنديان، انسان به انسان ديده ام


در بندها بس بنديان، انسان به انسان ديده ام
از حُكم بر تا حكمران، حيوان به حيوان ديده ام

در مكر او در فكر اين، در شُكر او در ذكر اين
از حاجيان تا ناجيان، شيطان به شيطان ديده ام

ديدى اگر بى خانمان، از هر تبارى صد جوان

من پيرهاى ناتوان، دربان به دربان ديده ام


اى روزگار «دل شكن»، هر دم مرا سنگى مزن

من سنگها در «لقمه نان»، دندان به دندان ديده ام


از خود رجز خوانى مكن، تصوير گردانى مكن

من گردن گردن كشان، رسمان به رسمان ديده ام


شرح ستم بس خوانده ام، آتش به آتش مانده ام

من اشک چشم كودكان، دامان به دامان ديده ام


از اين كُلَه تا آن كُلَه، فرقى ندارد شيخ و شه

من پاسدار و پاسبان، ايران به ايران ديده ام


ماتم چه گويم زين وطن، كز برگ برگ اين چمن

من خون چشم شاعران، ديوان به ديوان ديده ام


چكش به فرق من مزن، اى صبر فولادين من

من ضربت پتک زمان، سندان به سندان ديده ام
 رحیم معینی کرمانشاهی

Sunday, October 21, 2012

آخرزفقر بر سر دنیا‌ زدیم پا

 
آخرزفقر بر سر دنیا‌ زدیم پا
خلقی‌ به جاه تکیه زد وما زدیم پا
فرقی نداشت عز‌ت وخو‌اری‌درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا
زین مشت پرکه رهزن آرام‌کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست‌دل نشناسی ستمکشی‌ست
ما بی‌خبربه ریزة مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمرچه دنیا چه‌آخرت
زین یک نفس تپش به‌کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند سازکرد
کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج‌گهر بی‌غنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی‌که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسراین دشت‌کلفت است
جزگرد برنخاست به هرجا زدیم پ

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام


ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد خورده ام

مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده ام

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای
با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده ام

با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام
با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام

ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی خبر
من گرد خنبی گشته ام من شیره افشرده ام

مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام

روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده ام

در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام

آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها پژمرده ام

دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده ام

در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام

گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده ام

خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده ام

Saturday, October 20, 2012

جز آستان تواَم در جهان پناهی نیست


جز آستان تواَم در جهان پناهی نیست
سَر مرا، بجز این دَر، حواله‌گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد، من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست

چرا ز کوی خرابات روی برتابم؟
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

زمانه گر بزند آتشم به خِرمنِ عمر
بگو بسوز، که بر من به برگ کاهی نیست

غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

مباش در پی «آزار» و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

عنان کشیده رو، ای پادشاه کشور حُسن!
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

چنین که از همه سو دام راه می‌بینم
بِهْ از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

خزینه ی دل «حافظ» به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست

حافظ

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد!

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو باز بینی غم دل مگوی «سعدی»
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
 غزل زیبای سعدی

ساقی بده پیمانه ای، زان مِی که بی خویشم کند

ساقی بده پیمانه ای، زان مِی که بی خویشم کند
بر حُسن شور انگیز تو، عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد، سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از «رهی»
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

رهی معیری

گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی

گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی
گفتم که در این سودا هشیار چه می‌جویی

گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما
گفتم نشدی بی‌دل دلدار چه می‌جویی

گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه
گفتم که برو طفلی خمار چه می‌جویی

گفتا ز چه بی‌هوشی بنمای چه می‌نوشی
گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی

گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی
گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می‌جویی

گفتا که وفاجویان خوابی است که می‌بینند
گفتم که خیال خواب بیدار چه می‌جویی

مولانا

گر چه مستيم و خرابيم چو شب هاي دگر


گر چه مستيم و خرابيم چو شب هاي دگر
باز كن ساقي مجلس سر ميناي دگر

امشبي را كه در آنيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديم به فرداي دگر

مست مستم مشكن قدر خود اي پنجه غم
من به ميخانه ام امشب تو برو جاي دگر

چه به ميخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز «عشق» توام هست تمناي دگر

تا روم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من دلي و جز تو دلاراي دگر

گر بهشتي ست رخ توست نگارا كه در آن
مي توان كرد به هر لحظه تماشاي دگر

از تو زيبا صنم اين قدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به زيباي دگر

مي فروشان همه دانند «عمادا» كه بُوَد
عاشقان را حرم و دير و كليساي دگر

عماد خراساني

Thursday, October 18, 2012

نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را

 
نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را
که می‌گیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
ز برق جلوه‌اش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که عالم چشم خفاشی‌ست نور آفتابش را
به تدبیر دگر زان جلوه نتوان‌کام دل بردن
غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی
ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
درین‌گلشن مپرسید از بهار اعتبار من
چوگل آیینه‌ای دارم‌که خون‌کردند آبش را
محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنمی‌دارد
نمک‌از شوراشک خویش بس باشدکبابش را
شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتاده‌ای دارم‌که می‌بوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد
نخواهم‌رفت اگراز خودکه‌می‌گوید جوابش‌را
به‌ذوق امتحان‌آتش زدم درصفحهٔ هستی
نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را
به‌هر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد
چه‌مخموری چه‌مستی پرده‌بسیاراست خوابش‌را
چنان‌خشکی‌ست بیدل بحرامکان‌را که‌می‌بینم
غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه


الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بد گویان میان انجمن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

Tuesday, October 16, 2012

نیستی پیشه‌کن از عالم پندار برآ

 
نیستی پیشه‌کن از عالم پندار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر به‌گلو افتاده‌ست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا به‌کی فرصت دیدار به خوابت‌گذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینه‌پردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نموده‌ست دکان
خواه در خانه‌نشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعوی‌کن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بی‌مددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟‌ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت وامانده‌ای از پای خود ای‌خار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

«سایه» ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج

Sunday, October 14, 2012

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

Wednesday, October 10, 2012

او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا

 
او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بی‌نیازیها رهی‌ست
اینقدرها بس‌که تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت‌کند
نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینه‌گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکسترکایینه‌ای گیرد جلا
زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست
می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست
غمزه درد دور باش و جلوه می‌گوید بیا
هرچه‌می‌بینم تپش‌آمادهٔ صد جستجوست
زبن بیابان نقش پا هم نیست بی‌آوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود
سرو راخجلت مگر درسایه‌اش داردبه پا
هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش
تاکند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا
بال وپر برهم زدن بیدل‌کف‌افسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا
 

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

Tuesday, October 9, 2012

بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر یافتم در حلقه‌گشتن حلقهٔ چشم دگر

 
بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر
یافتم در حلقه‌گشتن حلقهٔ چشم دگر
از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد
پیکرم سر تا قدم اشکی‌ست در چشم‌گهر
رفت آن سامان‌که در هر چشم سیلی داشتم
این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر
چون سپند آخر نمی‌دانم کجا خواهم رسید
می‌روم از خود به دوش ناله‌های خود اثر
معنی دل در خم و پیچ امل‌ گم‌ کرده‌ام
یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوه‌گر
بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است
می‌زند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر
شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول
جز خجالت هرچه آن‌جا می‌توان بردن مبر
جوهر اصلی ندامت می‌کشد از اعتبار
رو به ناخن می‌کند چون سکه پیدا کرد زر
لب گشودنهای ظالم بی‌ غبار کینه نیست
می‌شمارد عقده‌های سنگ پرواز شرر
عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم
آشیان خمیازه‌ گشت از دستگاه بال و پر
دود سودای تنزه از دماغ خود برآر
گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشه‌گر
در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست
خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده ی خویشم

ای قافله، بدرود، سفر خوش، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که "امید" و چه نومید! "ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ، نه پرورده ی خویشم


"مهدی اخوان ثالث

Sunday, October 7, 2012

من از عقرب نمي ترسم ولي از «نيش» مي ترسم

من از عقرب نمي ترسم ولي از «نيش» مي ترسم
ندارم شكوه از بيگانگان از خويش مي ترسم

ندارم وحشتي از يوز و ببر و حمله ی شيران
از آن گرگي كه مي پوشد لباس «ميش» مي ترسم

مرا با خانقاه و خرقه و درويش كاري نيست
ولي از آن مسلمانان «نادرويش» مي ترسم

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر!
گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار

فریدون مشیری

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه


الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بد گویان میان انجمن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

Tuesday, October 2, 2012

هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را

 
هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را
به روی خندهٔ مردم مکش چاک‌گریبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن
چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم‌گریان را
براین محفل نظر واکردنم چون شمع می‌سوزد
تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
کفی افشانده‌ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری
به‌وحشت دسته می‌بندم شکست رنگ امکان‌را
به عرض ناز معشوقی‌کشید ازگریه‌کار من
سرشک آخر سرانگشت حنایی‌کرد مژگان را
نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن
حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را
غباری دیده‌ای دیگر ز حال ما چه می‌پرسی
شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را
ز محو جلوه‌ات شوخی سر مویی نمی‌بالد
نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را
زگرد رنگ این‌گلشن‌، نبود مکان برون جستن
به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را
ز بینایی‌ست از خار علایق دامن فشاندن
نگاه آن به‌که بردارد ز ره خویش مژگان را
درین‌گلشن به این تنگی نباید غنچه‌گردیدن
چوگل یک چاک دل واشو به‌دامن‌کش‌گریبان را
مجو از هرزه ‌طبعان جوهر پاس نفس بیدل
که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را