Thursday, May 21, 2015

و او‌با فانوسش به درون وزید

مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه ی خون را در رگهایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی‌طرح وجودم را روشن می کرد
در باز شد !
و او‌با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود....!
و من دیده به راهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم ‌زمزمه‌ کرد
رگهایم‌ ‌از تپش افتاد
همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله های فانوسش سوخت ..
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تاروپود اتاقم را پیمود
و به من راه نیافت
نسیمی شعله ی فانوسش را نوشید
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا میگرفتم
در تاریکی اتاقم پیدا می شدم
پیدا ، برای که ؟
او‌ دیگر نبود...
آیا با روح‌ تاریک‌ اتاق آمیخت ؟
عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و‌من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی ، گم شده بود !!!
سهراب

No comments:

Post a Comment