Thursday, June 21, 2012

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا برشتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند مارا در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چو شام روزه داران

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران

No comments:

Post a Comment