Thursday, November 10, 2016

رو سر بنه به بالین تنها مرا رهاکن تَرک من خراب شب گرد مبتلا کن... دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن... بخــشی از شعر: مولانا اثر: وحیـــد اســدی



زلف بر باد نده تا نَدَهی بر بادم 
ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر 
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم 
طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم 
غم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم 
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نَه بسوزی ما را 
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهٔ شهر مشو تا ننهم سر در کوه 
شور شیرین منما تا نکُنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس 
تا به خاک در آصِف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی 
من از آن روز که دربند توأم آزادم
حافـــظ
اثر: حمـــید شمشـــادی

No comments:

Post a Comment