دانه می چید کبوتر، به سر افشانی بید
لانه می ساخت پرستو، به تماشا خورشید
صبح، از پشت سپیداران می آمد باز
روز با شادی گنجشکان، می شد آغاز
دشت، همچون پر پروانه پر از نقش و نگار
پر زنان هر سو پروانه ی رنگین بهار
هست و من یافته ام در همه ذرات، بسی
روح شیدای کسی، روح و نسیم نفسی!
می دمد در همه، این روح نوازشگر پاک
می وزد بر همه این نور و نسیم از دل خاک
چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز
ابر می آید سر تا پا ایثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار...
خاک می کوشد، تا دانه نماید پرواز
باد می رقصد تا غنچه بخواند آواز
تاک صد خوشه رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید بر آرد انگور!
سرخوشانند، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین
اشک می جوشد در چشمه ی چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه ی سوزانم، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که «انسان» باشیم
فریدون مشیری
لانه می ساخت پرستو، به تماشا خورشید
صبح، از پشت سپیداران می آمد باز
روز با شادی گنجشکان، می شد آغاز
دشت، همچون پر پروانه پر از نقش و نگار
پر زنان هر سو پروانه ی رنگین بهار
هست و من یافته ام در همه ذرات، بسی
روح شیدای کسی، روح و نسیم نفسی!
می دمد در همه، این روح نوازشگر پاک
می وزد بر همه این نور و نسیم از دل خاک
چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز
ابر می آید سر تا پا ایثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار...
خاک می کوشد، تا دانه نماید پرواز
باد می رقصد تا غنچه بخواند آواز
تاک صد خوشه رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید بر آرد انگور!
سرخوشانند، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین
اشک می جوشد در چشمه ی چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه ی سوزانم، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که «انسان» باشیم
فریدون مشیری
No comments:
Post a Comment