"بكتاش و رابعه " بخش (3)
از الهينامۀ شيخ عطار
*****************
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهينامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است،چنان لطیف و زیبا بود كه قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دلآويز از او باقي مانده است.
...........
ادامه داستان
.....
نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكین داد و سیل اشك از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
كه: "جانا تا كیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز
زشوقت پیرهن بر من كفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد"
چند روزی گذشت و زخم بكتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودكی شاعر برخورد. شعرها برای یكدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت.
جشن شاهانه ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودكی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودكی هم مست می و گرم شعر, بی خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بی پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانكه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن كاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانكه گوئی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه ای می گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بكتاش نامه های آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكایت می كرد یكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاك كه از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فریادها كشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـﮥ اینها چنان او را می سوزاندند كه هیچ آبی قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می رفت و دورش را فرا می گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می برد و غزل های پرسوز بر دیوار نقش می كرد. همچنان كه دیوار با خون رنگین می شد چهره اش بی رنگ می گشت و هنگامی كه در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیكر چون پاره ای از دیوار بر جای خشك شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمه سار است
همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط كردم كه بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط كردم كه تو در خون نیائی
چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون
یكی آتش یكی اشك و یكی خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جای تست نتوانم كه سوزد
به اشكم پای جانان می بشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی
كه نوشت باد, ای یار گرامی
كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بكتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شكافت .
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و كوته شد فسانه
...........پایان..........
برگرفته از سارا شعر_ ادبیات کهن
از الهينامۀ شيخ عطار
*****************
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهينامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است،چنان لطیف و زیبا بود كه قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دلآويز از او باقي مانده است.
...........
ادامه داستان
.....
نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكین داد و سیل اشك از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
كه: "جانا تا كیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز
زشوقت پیرهن بر من كفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد"
چند روزی گذشت و زخم بكتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودكی شاعر برخورد. شعرها برای یكدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت.
جشن شاهانه ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودكی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودكی هم مست می و گرم شعر, بی خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بی پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانكه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن كاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانكه گوئی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه ای می گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بكتاش نامه های آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكایت می كرد یكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاك كه از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فریادها كشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـﮥ اینها چنان او را می سوزاندند كه هیچ آبی قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می رفت و دورش را فرا می گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می برد و غزل های پرسوز بر دیوار نقش می كرد. همچنان كه دیوار با خون رنگین می شد چهره اش بی رنگ می گشت و هنگامی كه در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیكر چون پاره ای از دیوار بر جای خشك شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمه سار است
همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط كردم كه بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط كردم كه تو در خون نیائی
چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون
یكی آتش یكی اشك و یكی خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جای تست نتوانم كه سوزد
به اشكم پای جانان می بشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی
كه نوشت باد, ای یار گرامی
كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بكتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شكافت .
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و كوته شد فسانه
...........پایان..........
برگرفته از سارا شعر_ ادبیات کهن
No comments:
Post a Comment