Tuesday, July 24, 2012

باز آمدم چون عیـد نو، تا قُفــــــل زندان بشکنم

باز آمدم چون عیـد نو، تا قُفــــــل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خواررا، چنگال ودندان بشکنم

هفت اختربی آب را،کاین خاکیان رامی خورند
هم آب بر آتش زنم ،هم باده‌هاشــــــــان بشکنم

از شاه بی‌آغـــاز من ، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی‌خواررا، دردیر ویــــران بشکنم

زآغاز عهدی کرده‌ام ،کاین جان فـــدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گرعهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم ،شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان ، در پیش سلطان بشکنم

روزی دو٬باغ طاغیان ،گرسبـزبینی غم مخور
چـون اصلهای بیخشان، از راه پنـــهان بشکنم

من نـشکنم جـزجـوررا٬ یا ظـــالم بد غــور را
گـر ذره ای دارد نمـک، گـبـرم اگـر آن بشکنم

هر جـا یکـی گویـی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم

گشتـم مقیــــم بزم او٬ چون لطــــف دیدم عزم او
گشتم حقیــــــــر راه او، تا ساق شیـطان بشکنم

چون درکف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی ، می دان که میــزان بشکنم

چون من خراب ومست را، در خانه خودره دهی
پس تو ندانی اینقدر، کین بشــــکنم٬ آن بشــــکنم

گر پاسبان گوید که هی ، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشــد ، من دست دربان بشکنم

امروز سرمست آمدم، تا دیــــــر را ویران کنم
گرز فریدونی کشــم ،ضحّــــاک را سر بشکنم

این بار سرمست آمدم ، تا جام و ساغر بشکنم
ساقی ومطرب هردو را، من کاسه سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گـــــــوش فلک را بر کنم
گر طعنه بر جــــــــــانم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم ازهفت کشوربگذرم
چون پای برگردون نهم نه چرخ و چنبربشکنم

گر محتسب جوید مـــــرا تا در رهی کوبد مرا
من دست وپایش درزمان با فرق ودندان بشکنم

گر شمس تبریزی مــرا گوید که هی آهسته شو
گویم که مـــــــن دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم

مولانا

No comments:

Post a Comment