جان به لب آمده و نیست بسر هیچ کسم
می برآید نفسم زود بیا ای نفسم
می نمایی ز چه رو بهر چه آزاد مرا
ریخت بال و پر پرواز میان قفسم
همچو پروانه به گرد سر دلبر گشتم
لیک از ناز نپرداخت به قدر مگسم
ساز و آواز خرابات جهان یادم رفت
تا که بر گوش ز دل آمده بانگ جرسم
ای حریفان خرابات به دادم برسید
نفس بدکیش کشیدست بسوی هوسم
پای گاه دو چهان را به دمی طی می کرد
گر ز بخت سیه جوگیر نمی شد فرسم
دست و پایی بزن ای عشقری کوشش بنما
که در آتشکدۀ عشق رسد خار و خسم
صـــوفــــــی عشــــــقــــــــــــر
می برآید نفسم زود بیا ای نفسم
می نمایی ز چه رو بهر چه آزاد مرا
ریخت بال و پر پرواز میان قفسم
همچو پروانه به گرد سر دلبر گشتم
لیک از ناز نپرداخت به قدر مگسم
ساز و آواز خرابات جهان یادم رفت
تا که بر گوش ز دل آمده بانگ جرسم
ای حریفان خرابات به دادم برسید
نفس بدکیش کشیدست بسوی هوسم
پای گاه دو چهان را به دمی طی می کرد
گر ز بخت سیه جوگیر نمی شد فرسم
دست و پایی بزن ای عشقری کوشش بنما
که در آتشکدۀ عشق رسد خار و خسم
صـــوفــــــی عشــــــقــــــــــــر
No comments:
Post a Comment