Thursday, July 26, 2012

جان به لب آمده و نیست بسر هیچ کسم

جان به لب آمده و نیست بسر هیچ کسم
می برآید نفسم زود بیا ای نفسم

می نمایی ز چه رو بهر چه آزاد مرا
ریخت بال و پر پرواز میان قفسم

همچو پروانه به گرد سر دلبر گشتم
لیک از ناز نپرداخت به قدر مگسم

ساز و آواز خرابات جهان یادم رفت
تا که بر گوش ز دل آمده بانگ جرسم

ای حریفان خرابات به دادم برسید
نفس بدکیش کشیدست بسوی هوسم

پای گاه دو چهان را به دمی طی می کرد
گر ز بخت سیه جوگیر نمی شد فرسم

دست و پایی بزن ای عشقری کوشش بنما
که در آتشکدۀ عشق رسد خار و خسم

صـــوفــــــی عشــــــقــــــــــــر

No comments:

Post a Comment