بیابان را سراسر مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مِه، عرق می ریزدش آهسته از
هر بند.
« ـــ بیابان را سراسر مه گرفته ست.[می گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش اند.
درشولایِ مه پنهان، به خانه می رسم.گُل کو.نمی داند.مرا ناگاه در
درگاه می بیند، به چشم اش قطره اشکی برلب اش لب خند،خواهد
گفت:
« ـــ بیابان راسراسرمه گرفته ست...باخودفکرمی کردم که مِه گر
هم چنان تا صبح می پائید مردانِ جسورازخفیه گاهِ خود به دیدارِ
عزیزان باز می گشتند.»
◘
بیابان را
سراسر
مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان ـــ خسته لب بسته نفس بشکسته درهذیانِ گرمِ مِه عرق
می ریزدش آهسته از هر بند...
چراغِ قریه پنهان است موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مِه، عرق می ریزدش آهسته از
هر بند.
« ـــ بیابان را سراسر مه گرفته ست.[می گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش اند.
درشولایِ مه پنهان، به خانه می رسم.گُل کو.نمی داند.مرا ناگاه در
درگاه می بیند، به چشم اش قطره اشکی برلب اش لب خند،خواهد
گفت:
« ـــ بیابان راسراسرمه گرفته ست...باخودفکرمی کردم که مِه گر
هم چنان تا صبح می پائید مردانِ جسورازخفیه گاهِ خود به دیدارِ
عزیزان باز می گشتند.»
◘
بیابان را
سراسر
مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان ـــ خسته لب بسته نفس بشکسته درهذیانِ گرمِ مِه عرق
می ریزدش آهسته از هر بند...
No comments:
Post a Comment