الا ای رهگذر، کز راه یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
«رهی» در سینه ی این خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سینهی چاک
فروزان آتشی، در سینه ی خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شبها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن زجان دردناکی
برافکن پرتوی، بر تیره خاکی
ز سوز سینه، با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد «رهی» کن
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
«رهی» در سینه ی این خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سینهی چاک
فروزان آتشی، در سینه ی خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شبها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن زجان دردناکی
برافکن پرتوی، بر تیره خاکی
ز سوز سینه، با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد «رهی» کن
No comments:
Post a Comment