امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
بویی همیآید مرا مانا که باشد یار من
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من
کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من
خاصه کنون از جوش او زان جوش بیروپوش او
رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من
پردهست بر احوال من این گفتی و این قال من
ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من
کو نعرهای یا بانگی اندرخور سودای من
کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من
این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او هر لحظهای پیغام او
از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم
کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من
اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر در سینه افکار من
امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من
آن پیل بیخواب ای عجب چون دید هندستان به شب
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من
بر گوش من زد غرهای زان مست شد هر ذرهای
بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من
یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من
صبر از دل من بردهای مست و خرابم کردهای
کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من
ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من
این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من
نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من
ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من
این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من
گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من
ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من
من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من
همواره آنتر می شوم از دولت هموار من
گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من
روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من
روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من
فریاد از این قانون نو کاسکست چنگش تار من
ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
کو دیدههای موج جو در قلزم زخار من
حیرت همیحیران شود در مبعث و انشار من
ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من
ای عمر بیاو مرگ من وی فخر بیاو عار من
از عقده من فارغ شده بیدانش فوار من
کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من
بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من
جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من
No comments:
Post a Comment