شب است و شعر میزند شرر به لحظههاى من
ز شوق شانه میكشد به رشته صداى من
چه آتشى است واعجب كه آب میدهد مرا
و عطر روح میدمد به پيكر هواى من
ندانم از كدام كوه، كدام كوه آرزو
نسيم تازه میوزد به فصل انتهاى من
ز ابر نور میرسد چنان زلال روشنى
كه نيست حاجتى دگر به اشكهاىهاى من
جرقههاى آه من ستاره ريز میشود
به عرش لانه میكند كبوتر دعاى من
سرشك بيخودانه ام به خط خط كتاب او
نگاه كن چه بى بهانه میچكد خداى من
ز حرف حرف دفترى ز واژه واژه محشرى
قيامتى رسيده از سكوت ديرپاى من
مخر، مدر، حرير وهمى مرا كه خوشترم
به شب كه شعر میزند شرر به لحظههاى من
No comments:
Post a Comment