Saturday, December 10, 2011

عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق

عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق
...
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

No comments:

Post a Comment