Saturday, November 24, 2012

داکتر هوشنگ شفا----بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده ست

یاغی
بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده ست
نغمه ام دلگیر و افسرده ست
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گویا ز دنیا رخت بربسته ست
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده ست
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیریست؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی، شوری، نشاطی، فریادهایی تازه می جویم
من بهر آیین و مسلک، کو کسی را از تلاشش باز می دارد_
عاصی ام دیگر
من تو را در سینه ی امید دیرین سال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک، تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش
نیستم شبکور کز خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من
که یکجا، یک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرین افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گل های وحشی را نوازش می کنم هر روز
جویبارم من
که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست
موج بی تابم
که بر ساحل صدف های پُری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پُر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پُر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند، این خموشی و زمین گیری؟
اینک آن هم بستری با دختر خورشید
و این هم خوابگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو

No comments:

Post a Comment