Saturday, December 7, 2013
حافـظ
اسـباب جمـع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکـم در کف و گویی نـمیزنی
باز ظـفر به دست و شکاری نمیکـنی
این خون کـه موج میزند اندر جـگر تو را
در کار رنـگ و بوی نگاری نـمیکـنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نـمیکـنی
ترسـم کز این چمن نبری آسـتین گـل
کز گلشنـش تحمـل خاری نمیکـنی
در آسـتین جان تو صد نافه مدرج اسـت
وان را فدای طره یاری نـمیکـنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشـه از بلای خماری نـمیکـنی
حافـظ برو کـه بـندگی پادشاه وقـت
گر جملـه میکنـند تو باری نمیکـنی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
No comments:
Post a Comment