Friday, May 2, 2014

در آنجا بر فراز قله كوه

صدا

در آنجا بر فراز قله كوه

دو پايم خسته از رنج دويدن

به خود گفتم كه در اين اوج ديگر

صدايم را خدا خواهد شنيدن

به سوي ابرهاي تيره پر زد

نگاه روشن اميدوارم

ز دل فرياد كردم كاي خداوند

من او را دوست دارم دوست دارم

صدايم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبار آلوده و بي تاب كوبيد

در زرين قصر آسمان را

ملائك با هزاران دست كوچك

كلون سخت سنگين را كشيدند

ز طوفان صداي بي شكيبم

به خود لرزيده در ابري خزيدند

ستونها همچو ماران پيچ در پيچ

درختان در مه سبزي شناور

صدايم پيكرش را شستوش داد

ز خاك ره درون حوض كوثر

خدا در خواب رويا بار خود بود

بزير پلكها پنهان نگاهش

صدايم رفت و با اندوه ناليد

ميان پرده هاي خوابگاهش

ولي آن پلكهاي نقره آلود

دريغا تا سحر گه بسته بودند

سبك چون گوش ماهي هاي ساحل

به روي ديده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نوميدانه برخاست

كه عاصي گردد و بر وي بتازد

صدا مي خواست تا با پنجه خشم

حرير خواب او را پاره سازد

صدا فرياد مي زد از سر درد

بهم كي ريزد اين خواب طلايي

من اينجا تشنه يك جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدايي

مگر چندان تواند اوج گيرد

صدايي دردمند و محنت آلود

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدايم از صدا ديگر تهي بود

ولي اينجا به سوي آسمانهاست

هنوز اين ديده اميدوارم

خدايا این صدا را ميشناسي

من او را دوست دارم دوست دارم

No comments:

Post a Comment