Saturday, May 31, 2014

نیکی‌ فیروزکوهی

دلم برای مادرم می‌‌سوزد
مرا در لباس سفید نخواهد دید
مرا در هیچ لباسی نخواهد دید
عریانی مرا انتظاری نیست
جز زخمِ تازیانه نگاه هایی‌
که مادرم را وادار می‌کند
بلندی آرزویش به بلندی پیراهنِ من باشد
حتی برای یک شب

دلم برای پدرم می‌‌سوزد
پشت سکوتِ اندوهبارِ من
پشتِ لبخند‌های ساختگی
پشت آرام بودنم
دختری را نمی‌بیند که متانت را میا‌‌ن شیطنت‌های ذاتی‌اش گم کرد
که خودش را در جنگلِ سوخته ی سنت‌ها گم کرد
دختری که چنین بی‌ غوغا خود زنی‌ می‌کند
که تن‌ به عصیانِ روح میدهد تا بیزار بماند از فرسودگی
پشتِ این دریای آرام
پدر خروشِ دخترش را نمی‌بیند
پدر دوست دارد دختری را ببیند
که مادر را به آرزویش می‌‌رساند
حتی برای یک شب

نیکی‌ فیروزکوهی

No comments:

Post a Comment