هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم
همچو نقاشان ز هر نقشی نگاری ساختم
درخزان سر زد ز طبعم واژه های رنگ رنگ
.واژه ها گل کرد و از گل بهری ساختم
ای بسا شب ها که با من با آب و رنگ اشک خویش
از سر شب تا سپیده شاهکاری ساختم
نور مه را ریختم در بستر رود خیال
وز چنین رود بلورین آبشاری ساختم
عشق را بردم میان اختران و ز اشکشان
در مسیر کهکشان جویباری ساختم
تا که پروین تن بشوید نیم شب در جام نور
در خیال از روشنایی چشمه ساری ساختم
زهره را در جامه ی مهتاب بنشاندم به تخت
بهر گوشش از ثریا گوشواری ساختم
نقش کردم شعر خود را بر جبین روزگار
تا بماندی از من یادگاری ساختم
مهدی سهیلی
همچو نقاشان ز هر نقشی نگاری ساختم
درخزان سر زد ز طبعم واژه های رنگ رنگ
.واژه ها گل کرد و از گل بهری ساختم
ای بسا شب ها که با من با آب و رنگ اشک خویش
از سر شب تا سپیده شاهکاری ساختم
نور مه را ریختم در بستر رود خیال
وز چنین رود بلورین آبشاری ساختم
عشق را بردم میان اختران و ز اشکشان
در مسیر کهکشان جویباری ساختم
تا که پروین تن بشوید نیم شب در جام نور
در خیال از روشنایی چشمه ساری ساختم
زهره را در جامه ی مهتاب بنشاندم به تخت
بهر گوشش از ثریا گوشواری ساختم
نقش کردم شعر خود را بر جبین روزگار
تا بماندی از من یادگاری ساختم
مهدی سهیلی
No comments:
Post a Comment