منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری
دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری
باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه
که من ایمن نیم از فتنه دور قمری
منش آموختم آئین محبت لیکن
او شد استاد دل آزاری و بیدادگری
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام
No comments:
Post a Comment