Friday, January 23, 2015

دانم که نداری رهی جز رفتن از این دل

دانم که نداری رهی جز رفتن از این دل
آسوده ترین باش که در دل تو بمانی
امروز که چشمت شده آمال وجودم
سخت است که مجنون شده، عاقل تو بمانی
اندیشه پر درد من امروز چو دیروز
پر می کشد ، اما چو مایل تو بمانی
دیوانه ترینم سخن از عشق چه حاصل؟
ترسم که در این مرتبه در گل تو بمانی!
من غرق تمنای دل عاشق خویشم
شاید که در این راه به ساحل تو بمانی
در شهر پر از رشک و غم و ماتم و نیرنگ
خورشید برو بهر چه حاصل تو بمانی؟
<شاهد> به که گوید غم آکنده به دل را
آنگاه بگوید که به منزل تو بمانی
دکتر عباس قیومی

No comments:

Post a Comment