Tuesday, July 12, 2016

کم نشد درد تو صائب به مداوای صبح

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد
که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم

چون سر زلف امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم

زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید
من به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات
چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟

حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
دیده ای را که منقش به نگار تو کنم

همچنان بر کف پای تو دلم می لرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم

کم نشد درد تو صائب به مداوای صبح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟

No comments:

Post a Comment