Thursday, January 19, 2012

شب را گريستیم سحر را گريستيم

چنین سرود و فرياد آزادي شد. و چتین گريست و علم جريان ادبيات مقاومت را بلند كرد. عاصي يك بغل نوازش، يك دامن عطوفت و يك دريا اشك بود. چه كسي جز او چنين " ده و ديارخاك بسررا گريسته است" ؟
گريستیم
شب را گريستیم سحر را گريستيم
ما گام گام راه سفر را گريستيم
وقتي كه ميزد ند سپيدار باغ را
ما يك بيك صداي تبر را گريستيم
دست و دهان بسته به فرياد آمديم
يعني تمام خون جگر را گريستيم
در سرزمين حادثه و داربست شعر
روز و شب سياه هنر را گريستيم
بر آستان آتش و خاكستر مراد
آيينه دار و آيينه گر را گريستيم
باري ز مرگ و مير چو فارغ شديم ما
ده و ديار خاك به سر را گريستيم
مضمون گريه كم نشد از دور و پيش ما
هرچند كه بلا و بتر را گريستيم

No comments:

Post a Comment