Sunday, January 8, 2012

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد

انگشت نمای دو جهان گشت به عزت
هر دل که سراسیمه ی آن زلف به خم شد

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد

راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره
زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد

عشاق جهان جمله تماشای تو دارند
عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد

تا مشعله ی روی تو در حسن بیفزود
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد

تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد
خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد

تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد
جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد

چون آه جگرسوز ز عطار برآمد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد

No comments:

Post a Comment