بغیر از گل که خندد در چمن بر گریه ی بلبل
نپندارم که در گیتی لب خندان شود پیدا
فرات هروی
مکن ای گل جفا با بلبل خود اینقدر. ترسم
رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
میر مشتاق اصفهانی
نشان مهر و وفانیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریاد است
حافظ
راز دل با غنچه بلبل در میان آورده است
آنچه در دل داشت . گویا بر زبان آورده است
مولانا حلیمی
هرشبنمی که از ورق گل چکیده است
خونابه ایست کز دل بلبل چکیده است
روشنی بغدادی
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آبست . امید ثمری هست
آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
بر دامنش آویز . که با وی خبری هست
عرفی شیرازی
دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد
که در چمن . همه گلبانگ عاشقانه ی تست
حافظ
بلبلی میگریست در غم گل
گفتمش اینهمه فغانت چیست ؟
گفت خامش نشین که میبینم
ذوق دیدار دوستانت نیست
سعید نفیسی
امید بلبل بیدل زگل وفاداریست
ولی وفا نکند دلبری که بازاریست
عماد فقیه کرمانی
دوش در بزم من آن طرفه نگار آمد و رفت
زود تر زانکه سحر . باد بهار آمد و رفت
بلبلا چشم امید از گل یکهفته مدار
کاین همان سست نهاد است که پار آمد ورفت
شوریده ی شیرازی
به گلشن . زاغ با بلبل کجا روی سخن دارد
اثر در ناله باید . ور نه هر مرغی دهن دارد
سالک بختیاری
بلبل اگر از دام و سر انجام خبر داشت
میسوخت چو پروانه و آواز نمیکرد
گل نیز گر آ گاه زبیدار زمان بود
از عقده ی دل غنچه ی خو د باز نمیکرد
کمال خجندی
گفتم به بلبلی که علاج فراق چیست ؟
از شاخ گل بخاک فتاد و طپید و مرد
شیخ محمد علی حزین
همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره میسازد
صائب تبریزی
چیست دانی غنچه های ناشکفته در چمن ؟
بلبلان بر شاخ گل . دلهای پر خون بسته اند.
جامی
مرا عجز و ترا بیداد دادند
به هرکس هرچه باید داد . دادند
گران کردند گوش گل . پس آنگاه
به بلبل . رخصت فریاد دادند
آذر بیگدلی
جفا مکن که مکافات گریه ی بلبل
امان نداد که گل . خنده را تمام کند
کلیم همدانی
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد؟ که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد میکند؟
صفائی یزدی
چشم دل بر رخ خوبان نگرانست هنوز
پیر گردیده و در فکر جوانست هنوز
گل بباغ آمد و بشکفت و فرو ریخت زشاخ
بلبل دلشده . رسوای جهانست هنوز
احمد حشمت
بلبل نبود عاشق گل . این کلاه را
مادوختیم و بر سر بلبل گذاشتیم
صابر همدانی
تاغنچه به باغ آمد بلبل غم خود سر کرد
خوش آنکه تواند گفت با اهل دلی دردی!!
عاشق اصفهانی
گل را برای صحبت خار آفریده اند
دیوانه بلبل . اینهمه غوغا چه میکنی؟
عماد خراسانی
منم درا ین چمن از بلبلان زار . یکی
دلی به زاری من نیست . از هزار یکی
فراقی سمرقندی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
No comments:
Post a Comment