Saturday, February 25, 2012

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
...
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
و آن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل، اما ز رشک عام
مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و «انسانم» آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنکه« یافت می‌نشود» آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود، کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان، پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد
کو قسم چشم، «صورت ایمانم» آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

No comments:

Post a Comment