Tuesday, August 7, 2012

دل مي‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دل مي‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا


اي صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزي تفقدي کن درويش بي‌نوا را


آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا


در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند

گر تو نمي‌پسندي تغيير کن قضا را


آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خواند

اشهي لنا و احلي من قبله العذارا


هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي

کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را


سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا


آيينه سکندر جام مي است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا


خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند

ساقي بده بشارت رندان پارسا را


حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود

اي شيخ پاکدامن معذور دار ما را


(حافظ)

No comments:

Post a Comment