روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست ؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقَدَر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این «اشک» دیدهی من و «خون» دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خَرَد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورَد گداست
بر قطرهی «سرشک» یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست !
«پروین» به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست!
پروین اعتصامی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست ؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقَدَر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این «اشک» دیدهی من و «خون» دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خَرَد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورَد گداست
بر قطرهی «سرشک» یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست !
«پروین» به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست!
پروین اعتصامی
No comments:
Post a Comment