Monday, April 1, 2013

شهریارا



آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان، پریشان می کند
در شگفتم من، نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟

«شهریارا» بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟

No comments:

Post a Comment