بشر، دوباره به جنگل پناه خواهد برد ،
به كوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت !
...
تو ، كودكانت را بر سینه می فشاری گرم ،
و همسرت را چون كولیان خانه به دوش ،
میان آتش و خون می كشانی از دنبال ،
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاك خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاك ... خواهد مرد ...
...
خیال نیست ، عزیزم !
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل كرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی ؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی ؟
صدای ضجه ی خونین كودك " عدنی " است ،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
كه در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست
كه یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم
و یا به كشتن فرزند خلق برخیزیم
و با به كوه
به جنگل
به غار ، بگریزیم
...
پدر ، چگونه به نزد طبیب خواهی رفت
كه دیدگان تو تاریك و راه باریك است
تو یك قدم نتوانی به اختیار گذاشت
تو یك وجب نتوانی به اختیار گذشت
كه سیل آهن در راه ها خروشان است
...
تو ، ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب ،
به روزگار جوانی ، به كوه و دره و دشت
تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ !
كنون كنار خیابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضی كه در گلو داری
كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن
حریم موی سپید تو را كه دارد پاس ؟
كسی كه دست تو را یك قدم بگیرد نیست
و من - كه می دوم اندر پی تو - خوشحالم
كه دیدگان تو ، در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد
...
پدر ! به خانه بیا با ملال خویش بساز
اگر كه چشم تو بر روی زندگی بسته است
چه غم كه گوش تو و پیچ رادیو باز است :
" هزار و ششصد و هفتاد و یك نفر " امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاك شدند
و چند دهكده دوست را ، هواپیما
به جای خانه دشمن گلوله باران كرد ... !
...
چه جای گریه ، كه كشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی
و هر گلوله كه بر سینمه ای شرار افشاند
غنیمتی است ! كه دنیا بهشت خواهد شد
...
پدر ، غم تو مرا رنج می دهد ، اما
غم بزرگ تری می كند هلاك مرا :
بیا به خاك بلا دیده ای بیندیشیم
كه ناله می چكد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب ،
به كومه های خموش ،
به دشت های به آتش كشیده متروك
كه سوخت یك جا برگ و گل و جوانه در او
به خاك مزرعه هایی كه جای گندم زرد
لهیب شعله ی سرخ
به چار سوی افق می كشد زبانه در او
به چشم های گرسنه
به دست های دراز
به نعش كودك دهقان ، میان شالی زار
به زندگی ، كه فرو مرده جاودانه در او
...
بیا به حال بشرهای های گریه كنیم
كه با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی ، كجا تواند ماند ؟
چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت ؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا :
- به كوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد .
" فریدون مشیری "
No comments:
Post a Comment