با مدعّی مگوئید اسرار عشق و مستی تا
بی خبر بمیرد در دردِ خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی
در گوشۀ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو گوید با رموزِ مستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ چون
برق از این کشاکش پنداشتی که رستی
No comments:
Post a Comment