Sunday, November 10, 2013

شبي با خود ترا در خلوت ميخانه مي خواهم

شبي با خود ترا در خلوت ميخانه مي خواهم

لبت را بر لبان خويش چون پيمانه مي خواهم

غروب زنــــــــدگي آمد بيــــــا اي عشق افســــــونگر

که خوب مرگ نزديک است و من افسانه مي خواهم

نگــــــــاه آشنـــايت را که کس جـز من نمــي بينـــــد

به هر چشمي به غير از چشم خود بيگانه مي خواهم

نشــــان پايداري نيست گرد هر چمـــن گشتــن

ترا اي شاخه ي گل برتر از پروانه مي خواهم

به فرياد نگــــــاهت گوش جـانم آشنـــــــا باشد

من اين فرياد شور انگيز را مستانه مي خواهم

نمي خواهم کسي جـــز من تو را در انجمـــن بيند

تو آن شمعي که بيرونت ز هر کاشانه مي خواهم

نباشد جز دل دل ويران من شايسته ي عشقت

ترا اي گنج ناپيـــدا در اين ويرانه مي خــواهم

ملامت ها که من از صحبت فرزانگان ديدم

تلافي کردنش را از دل ديوانه مي خواهــــم

مرا بيگـــــانه مي داني به خود اي آشنـــــا ي دل

ولي من بي تو عالم را به خود بيگانه مي خواهم

No comments:

Post a Comment