شبي با خود ترا در خلوت ميخانه مي خواهم
لبت را بر لبان خويش چون پيمانه مي خواهم
غروب زنــــــــدگي آمد بيــــــا اي عشق افســــــونگر
که خوب مرگ نزديک است و من افسانه مي خواهم
نگــــــــاه آشنـــايت را که کس جـز من نمــي بينـــــد
به هر چشمي به غير از چشم خود بيگانه مي خواهم
نشــــان پايداري نيست گرد هر چمـــن گشتــن
ترا اي شاخه ي گل برتر از پروانه مي خواهم
به فرياد نگــــــاهت گوش جـانم آشنـــــــا باشد
من اين فرياد شور انگيز را مستانه مي خواهم
نمي خواهم کسي جـــز من تو را در انجمـــن بيند
تو آن شمعي که بيرونت ز هر کاشانه مي خواهم
نباشد جز دل دل ويران من شايسته ي عشقت
ترا اي گنج ناپيـــدا در اين ويرانه مي خــواهم
ملامت ها که من از صحبت فرزانگان ديدم
تلافي کردنش را از دل ديوانه مي خواهــــم
مرا بيگـــــانه مي داني به خود اي آشنـــــا ي دل
ولي من بي تو عالم را به خود بيگانه مي خواهم
No comments:
Post a Comment