Tuesday, November 12, 2013

ملک الشعرا بهار

در طواف شمع ، می گفت این سخن پروانه ای
سوختم زین آشنایان ، ای خوشا بیگانه ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هر کسی سوزد به نوعی در غم جانانه ای

گر اسیر خط و خالی شد دلم ، عیبم مکن
مرغ جایی می رود ، کانجاست آب و دانه ای

تا نفرمایی که بی پروا نیی در راه عشق
شمع وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم ، چه باک
گر گدایی جان دهد در گوشه ی ویرانه ای ؟

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست ؟
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب خانه ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه ای

این جنون ، تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش ، کز ما هم فتد اندر جهان افسانه ای

ملک الشعرا بهار

No comments:

Post a Comment