Saturday, November 30, 2013

پروين عتصامي

محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: اي دوست, اين پيراهن است, افسار نيست

گفت: مستي, زآن سبب افتان و خيزان مى روي
گفت: جرم راه رفتن نيست, ره هموار نيست

گفت, مى بايد تو را تا خانه قاضي برم
گفت: رو صبح آي, قاضي نيمه شب بيدار نيست

گفت: نزديك است والي را سراي, آنجا شويم
گفت: والي از كجا در خانهء خّمار نيست

گفت: تا داروغه را گوييم, در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت: ديناري بده پنهان و خود را وارهان
گفت: كار شرع,‌كار درهم و دينار نيست

گفت: از بهر غرامت,‌جامه‌ات بيرون كنم
گفت: پوسيده است, جز نقشي ز پود و تار نيست

گفت: آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه
گفت: در سر عقل بايد, بى كلاهي عار نيست

گفت: مي بسيار خوردي زآن چنين بى خود شدي
گفت: اي بيهوده گو, حرف كم و بسيار نيست

گفت: بايد حد زند هشيار مردم, مست را
گفت: هشياري بيار, اينجا كسي هشيار نيست

پروين عتصامي

No comments:

Post a Comment