آخرين سروده ي رهي در بستر بيماري كه به گلرخ معيري ديكته شده است
ندانم كان مه نا مهربان يادم كند يا نه؟
فريب انگيز من با وعده اي شادم كند يا نه؟
خرابم آنچنان كز باده هم تسكين نمي يابم
لب گرمي شود پيدا كه آبادم كند يا نه؟
صبا از من پيامي ده به آن صياد سنگين دل:
كه تا گل در چمن باقي است آزادم كند يا نه؟
من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما
نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟
رهي از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم
كه آن بيدادگر گوشي به فريادم كند يا نه؟
ندانم كان مه نا مهربان يادم كند يا نه؟
فريب انگيز من با وعده اي شادم كند يا نه؟
خرابم آنچنان كز باده هم تسكين نمي يابم
لب گرمي شود پيدا كه آبادم كند يا نه؟
صبا از من پيامي ده به آن صياد سنگين دل:
كه تا گل در چمن باقي است آزادم كند يا نه؟
من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما
نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟
رهي از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم
كه آن بيدادگر گوشي به فريادم كند يا نه؟
No comments:
Post a Comment