معینی کرمانشاهی
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود سوخت
کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را
خویش خویش من هماینک از در صلح آمدهست
بسکه گوش از غیر بستم تا شنیدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویشبینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را
می شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه، گرمی دادهام
راه برخورشید بستم تا دمیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
بزمسازان جهان می از سبوی پُر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
بردهداران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زندهام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هو هوی بزم درویشان «کرمانشه» خوش است
چون به «دالاهو» رسیدم، وا رسیدم خویش را
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود سوخت
کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را
خویش خویش من هماینک از در صلح آمدهست
بسکه گوش از غیر بستم تا شنیدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویشبینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را
می شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه، گرمی دادهام
راه برخورشید بستم تا دمیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
بزمسازان جهان می از سبوی پُر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
بردهداران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زندهام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هو هوی بزم درویشان «کرمانشه» خوش است
چون به «دالاهو» رسیدم، وا رسیدم خویش را
No comments:
Post a Comment