ما ز یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می پنداشتیم
تا درختِ دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوۀ چشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبُنِ حُسنت نه خود شد دلفروز
ما دمِ همّت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حُرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصّل بر کسی نگماشتیم
Friday, March 14, 2014
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
No comments:
Post a Comment