Saturday, March 1, 2014

مکن حافظ از جورِ دوران شکایت

سلامی چو بویِ خوشِ آشنایی
بدان مردمِ دیدۀ روشنایی

درودی چو نورِ دلِ پارسایان
بدان شمعِ خلوتگهِ پارسایی

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصّه، ساقی کجایی؟

ز کویِ مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاحِ مشکل گشایی

عروسِ جهان گر چه در حدِّ حُسن است
ز حد می‌برد شیوۀ بی‌وفایی

دل خستۀ من گرش همّتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی

میِ صوفی افکن کجا می‌فروشند
که در تابم از دستِ زهدِ ریایی

رفیقان چنان عهدِ صحبت شکستند
که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفسِ طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیایِ سعادت
ز همصحبتِ بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جورِ دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده، کارِ خدایی

No comments:

Post a Comment