Tuesday, March 18, 2014

غمی بد دل شاه هاماوران


لیک کاووس که هیچ یک از ایشان را مرد نبرد نمی شمرد، گفتار او را باور نکرد و با دلیران و پهلوانان به میهمانی شاه هاماوران شد.

پایتخت شاه هاماوران، شهری بود به نام ساهه که آن را سرتاسر آذین بسته و جشن و سور به پا کرده بودند. چون کی کاووس گردن فراز به ساهه رسید، همه ی شهر به پیش او رفتند و بر او گوهر و زعفران و مشک و شاهبوی ریختند و از همه یوی آواز رود و سرود برآمد.

سپهدار هاماوران به استقبال کاووس آمند و آنان را با احترام به کاخ خود بردند. و یک هفته را با خوشی و خرمی به می گساری و جشن پرداختند و شاه هاماوران شب و روز هم چون کهتران، در پیش کی کاووس کمر بسته بود و سپاهیانش نیز به همین سان در پیش سپاه ایران بودند و بدین گونه بود که کاووس و همراهانش هرگونه دودلی از یاد بردند.

غمی بد دل شاه هاماوران

ز هرگونه‌ای چاره جست اندران

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

فرستاده آمد به نزدیک شاه

که گر شاه بیند که مهمان خویش

بیاید خرامان به ایوان خویش

شود شهر هاماوران ارجمند

چو بینند رخشنده‌گاه بلند

بدین‌گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رایش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوی

نباشدش بر سر یکی باژجوی

بدانست سودابه رای پدر

که با سور پرخاش دارد به سر

به کاووس کی گفت کاین رای نیست

ترا خود به هاماوران جای نیست

ترا بی‌بهانه به چنگ آورند

نباید که با سور جنگ آورند

ز بهر منست این همه گفت‌وگوی

ترا زین شدن انده آید بروی

ز سودابه گفتار باور نکرد

نیامدش زیشان کسی را بمرد

بشد با دلیران و کندآوران

بمهمانی شاه هاماوران

No comments:

Post a Comment