Thursday, March 6, 2014

عماد خراساني

دلم آشفته آن مايه ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسيد
دل بجان آمد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بيگانه ز خود گشتم و ديوانه ز عشق
يار عاشق کش و بيگانه نواز است هنوز
خاک گرديدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد مي‌دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گرچه رفتي ، ز دلم حسرت روي تو نرفت
در اين خانه به اميد تو باز است هنوز
اين چه سوداست عمادا که تو در سر داري
وين چه سوزي‌ست که در پرده ساز است هنوز
.
.
.
عماد خراساني

No comments:

Post a Comment