عارف قزوینی
گریه را به مستی بهانه کردم
شِکوِهها ز دستِ زمانه کردم
آسِتیـــن چـو از دیـــده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
نالــــه دروغـیـــن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپــــوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم
دلا خمــوشـــی چرا چو خــم نجـوشی چرا
برون شـد از پرده راز تــو پــردهپوشــی چرا
راز دل همــان به نهفتـه ماند
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینـــههــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
دلا خمــوشی چــرا چــو خــم نجـوشی چرا
برون شد از پرده راز جانم تو پردهپوشی چرا
گریه را به مستی بهانه کردم
شِکوِهها ز دستِ زمانه کردم
آسِتیـــن چـو از دیـــده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
نالــــه دروغـیـــن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپــــوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم
دلا خمــوشـــی چرا چو خــم نجـوشی چرا
برون شـد از پرده راز تــو پــردهپوشــی چرا
راز دل همــان به نهفتـه ماند
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینـــههــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
دلا خمــوشی چــرا چــو خــم نجـوشی چرا
برون شد از پرده راز جانم تو پردهپوشی چرا
No comments:
Post a Comment