Saturday, August 3, 2013

محمد عبداللهی

با نگاه سرد خود ، قلب ما خون می کنی

شمع دل افروزی و پروانه مجنون می کنی

چشم نازت را چرا این سو و آن سو می بری

من ندارم طاقتش از بس تو این چون می کنی

گفتمت همدرد من درد مرا درمان بده

با که گویم درد من هر لحظه افزون می کنی

از چه می ترسانیم ؟ از پیری و دل مردگی

قامت الف مرا چون ماه و چون نون می کنی ؟

بعد تو من با خیالت دلخوشم اما بگو

با دل سنگت دگر قلب که محزون می کنی ؟

من که دلخوش می کنم با بوسه بر تسبیح خود

بوی تو دارد چه سان عطرتت تو افشون می کنی ؟

.

.

.

محمد عبداللهی

No comments:

Post a Comment